برای آنکه باطنش در باطلی چون توهین به مقدسات رسوا می شود
حیف که مقدسات نداری وگرنه...
حیف که شرف نداری وگرنه...
حیف که اخلاق نداری وگرنه...
حیف که ناموس نداری وگرنه...
حیف که غیرت نداری وگرنه...
حیف که حیوانی وگرنه...
حیف به نام مقدس حیوانیت که با لعنت به تو تف کنند
حیف به وفای سگ که ادای پارس کردن زیبایش را زشت در می آوری
حیف به غریزه خوک که در لجنزار از او تقلید می کنی ولی او ذکر «خدا» می گوید
حیف...و صدحیف که ارزش نبودن هم نداری
برو فی الدرک الاسفل من النار!
برای فیلم ساز موهون متوهَن موهَّن که له عذاب مهین
توهین می کنی؟ این قدر توهین کن که لباست پاره شود
فحش می دهی؟ این قدر فحش بده تا دهانت چاک بخورد
مسخره می کنی؟ این قدر مسخره کن که مست یا خر شوی
فیلم بازی می کنی؟ این قدر بازی کن تا مبتذل شوی
احساسات جریحه دار می کنی؟ احساساتت را جر خواهیم داد
یازده سپتامبرت را علیه ما علم می کنی؟ خودت کردی که لعنت بر خودت باد
کشیشت این کار را کرده؟ پس تو کدام گوری بودی شیاد
چی؟ غلط کردی؟ خودتی! از حرف ها و کارهات بوی گند میاد!
برای آن زنانی که به ناحق می گویند: «از چه رو می باید، من ز آزادی خود دست کشم، تا نیفتی به گناه، این چه رنجی است که باید بکشم؟!»
زن خود صاحب شعور است، صاحب فطرت است، صاحب حیا و عفت است، بدن او زیباست. زیباتر از هر مردی، او زیبایی خویش را می پوشاند چون فطرتش به او دستور می دهد، نه بخاطر چشم چران بودن عده ای مرد! بخاطر اینکه یقین دارد او زیباست، و او نیک می داند زیبایی را عمومی نمی کنند. اگر کنند مبتذل می شود. یعنی بی ارزش. اگر یقین دارد زیبا نیست به خود توهین کرده است. نیک می داند وقار در پوشاندن زیبایی است. ما بخاطر خود می پوشیم نه دیگران. حفظ دیگران ماحصل ارزش قائل شدن ما برای خود است. نتیجه است. و باز خود مصون می مانیم، ناپاک نگاهمان نمی کنند، واقعیت را که انکار نمی کنیم. ما که تنها هستیم برهنه نمی شویم، می شویم؟!!!....
ای آنکه طوفانی تویی/ای آنکه بارانی تویی/ طوفان بیاید می برد/هم تو هم از سر باد را
حرف تو غیر از باد نیست/مغز تو که آباد نیست/کو تیشه فرهاد، نیست/ تا سفره سازد یاد را
شعر تو پاچه می درد/ طنز تو شیرینی برد/ بیچاره اینها می رسد/ استاد را استاد را
مردند اصغر توله ها، رفتند لعنت شد به جا،حاجی شمادیگرچرا؟ تو نشنوی فریاد را؟
باید رسانی بر زمین/پای مبارک را ززین/از خربیاگاهی پایین/بنگر دمی داماد را
کج، منحرف، معوج چرا/طبع خراب و لج چرا/تقلید از ایرج چرا/قدری بگیر ارشاد را!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آی ای طوفانی شبهای شعر هرزگی
ای نمک تو چاره کن از بهر ما بی مزگی
آی ای مرد بدون قافیه یا نه بگو
بی ردیف شعرهای هجوگویان مگو
کاش می گفتی فکاهی گر توانی ای کچل
آه دانم چون چلاغی در بلاغت ای مچل
ای که هزلیات را از بر تویی
این چرندیات را مادر تویی؟
شما بفرمایید من در این مصیبت بخندم یا گریه کنم؟ کدوم مصیبت؟! پس گوش بدید حاجی چی می گه:
رییس ستاد اقامه نماز به طرح اسلامی کردن دانشگاهها اشاره کرد و ادامه داد: من کاری به قانون ندارم، اینکه در دوره ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان دختر و پسرها مجزا درس میخوانند و ناگهان این 4 میلیون و 700 هزار نفر دختر و پسر را با هم قاطی میکنیم، حال کمیسیون اسلامی کردن دانشگاه را تولید کردیم و وزیر و چند تا رییس دور هم جمع میشوند، به کجا میرویم!؟ وی افزود: دختری در قبرستان بالای سر قبر پدرش گریه میکند، در اینجا میگوییم که دختر جان حجابت را درست کن! شما دختر و پسر را در دانشگاه قاطی کردید، به حجاب دختر در گورستان گیر میدهید! محال است که با این کارها درست شود.
«از اینکه عکس ضایعیه ببخشید، ولی چه می شه کرد!»
وقتی همه خوابیم، می دانید یعنی چه موقع؟ یعنی موقعی که به ما «شبیخون فرهنگی» زدند
وقتی همه خوابیم، یعنی شبی که دیگر «آقا پلیسه» هم بیدار نیست
وقتی همه خوابیم، حتما داریم خواب می بینیم که «همه چی آرومه» ولی نمی دانیم که «ما چقدر بدبختیم»
ما مرد جنگ بودیم، اما وقتی همه خوابیم دیگر مرد جنگ نیستیم، مرد بنگ و انگ و ننگ هستیم!
وقتی همه خوابیم، ناتو علیه ما امضا کردند، عجب آدمهای ناتویی بودند، اما نه تو و نه من نترسیدیم
یک «بعد از ظهر سگی سگی» بود که ما گفتیم «خوابم میاد» و «وقتی همه خواب بودیم» ناگهان...
«یسومونکم سوء العذاب یذبحون ابناءکم و یستحیون نساءکم و فی ذلکم بلاء من ربکم عظیم»
بوشک و بارباکیو، دو فرمانده یک پادگان نظامی بودند که خیلی بایکدیگر کل کل نیز داشتند. قبل از فرماندهی، شغل هر دو شیرهمالی بود و در این امر تبحر خاصی داشتند. اول تو اون پادگان، بوشک فرمانده شد. بارباکیو به او گفت: بوشک نامرد، تا من مشغول بودم، سریع مثل موشک رفتی شدی رئیس پوشک (پادگان)؟ با همه آره با ما هم آره؟ بوشک گفت: باربا سیاه کله پوک، بس که زدی شیره و پک، خل شدی تا حدی خنک، من و تو که بازیچه ایم، ما همگی تربچه ایم، بالا بالاها رئیسن، خیلی خطرناکه حسن. برنامه ریختن برامون، باید بریزم کلی خون، تمام پادگانا رو، باید بکنم من درو....
احتمالا ادامه دارد!...
تقریرات فلسفه آمریکایی
می دزدیم پس ما می توانیم
می بَریم پس ما برنده ایم
حمله می کنیم پس ما درنده ایم
می خوریم پس ما گرسنه ایم
دخالت می کنیم پس ما فضولیم
می کُشیم پس ما قاتلیم
دروغ می گوییم پس ما رسانه داریم
حمایت می کنیم پس ما خوشمان آمده است
محکوم می کنیم پس علیه جنایات ماست
نیرو می فرستیم پس ما سرباز می خریم
سلاح می فرستیم پس روی دستمان باد کرده است
مانع ایران هسته ای می شویم پس خودمان بمبش را داریم
می گوییم حمله می کنیم پس ما ترسیده ایم
علیه ما همه جا شعار می دهند، پس ما کم کم آخر خطیم!!
و اما فلسفه ما در زندگی این است: ما جنایت می کنیم پس هستیم!
هوووو سربازان دلاور من! من تا 3 می شمارم، بعدش دستور حمله می دم. هرکی هم گوش نکرد...خب لابد گوش نکرده دیگه. یه قرارملاقات با ابلیسک بزرگ بذاره، یه دست و پایی بهش بماله شاید فرجی بشه.
شمارش الان آغاز میشه...راستی چه خبر سرباز، خودت خوبی، پدر و مادرت بالاخره پیدا شدن؟ فهمیدی کین؟ همون نفهمی بهتره بابا.
هووووش. همه سربازا آمادن؟ لباسا مرتبه؟ هوووی زنیکه، ول کن دیگه آرایشو عوضی! میخایم حمله کنیم.میفهمی؟! حمله...
شمارش معکوس رو آغاز می کنم...آها راستی معکوس نبود. نامعکوس. صفر....تف به قبرت الان هم وقت زنگ خوردن گوشیه؟ الو...آقای نخست وزیر، خوب هستید، من شرمنده، پدر و مادر خوبن...مگه پیدا شدن؟...راستی ما قرار بود به کجا حمله کنیم؟ آها ایران! باشه الان دستورشو میدم، ابلیسک پشت و پناهتون!
شماره هارو بصورت ریاضی میخونم، خوب گوشاتو واکن، مغز واموندتو هم بکار بگیر..آهاای باتوهم هستما. ول کن اون ابوقراضه میرکابارو!
بشمار: صفر در یک، صفر در دو، صفر در...چرا تن لشتون رو تکون نمیدید..آخرش خودمو از دستتون می کشم حالا می بینید...تهق
«نیروی انتظامی اعلام کرد هر دختری با مانتو کوتاه موی بلند ناخن دراز واه و واه و واه پیدا بشه تو کوچه ها نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیشکی باهش رفیق نشه»، تنها روی چارپایه، با صد مدرک و پایه، هرچی بزرگ هم بشه، باهاس بمونه، بترشه، میشه پیر و وامونده، صدخواستگار پرونده! حرفای خوبو بر نکرد، نصیحتم اثر نکرد، باباش می گفت: دختر، می خواهی شوهر کنی؟ نه که نمی خام نه که نمی خام. چادرو می یایی به سر کنی؟ نه که نمی یام، نه که نمی یام. چرا نمی یایی؟ واسه اینکه من صبح تا غروب تو خیابون، مشغول کار و گردشم، واسه خودم الکی خوشم، می رم میون بازار، چیز می خرم صد هزار، با این و اون گپ می زنم، دلها رو تپ تپ می زنم، وقتی می رم سر کار، با صاحبکار یار یار! همه رو سر کار می ذارم، خر می کنم، دلیل دارم! بیا ببین چه کیف داره، بی شوهری، تعریف داره! با یک کلام صحبت و حرف، صاحبکارت میشه مث برف، واست می برّه مرخصی، خیلی زیاد، بیا برسی، همه تو رو تحویل می گیرن، زل می زنن، چش می دوزن، مشتریا زیاد میان، پر می شه شرکت تا بخواین، رئیس تشویق می کنه، هی تورو تصدیق می کنه، هر سر برجی که می شه، 200تومن واریز می شه! می ری توبازار طلا، خرج می کنی بالا بالا، چیزای بیخود می خری، هرچیزی سرخود می خری! می ری لوازم آرایش، ده کیلو می خری بعدش، دوباره فردا می رسه، اگه خوابی دیگه بسه، پامیشی مثل وحشیا، باید مرتب بشیا! قبل سحر بیدارباشه، تا آرایش تموم بشه!! امروز باید من بتونم، صد نفرو بچّزونم!
حالا دیگه خسته شدم، خسته و درمونده شدم، نه این وری، نه اون وری، نه صاحب کار یه وری، مشتریا، چشم چرونا، توی بازار، مهربونا! نه دوست خاک بر سر من، نه همکارم، «یاورِ» من، هیشکی نشد همسر من! تنها و افسرده شدم، ذلیل و پژمرده شدم، ناراحتم پشیمونم، اگه بازم جوون بشم، قدر خدا رو می دونم، سالم سالم می مونم، چادرو من سر می کنم، حجابمو بر می کنم، زیاد نمی رم سر کار، تا قیمتی بشم هزار، بیان هزارتا خواستگار، از اون طرف قطار قطار، مثل همین همسایمون، دختر خوب مش رحمون، شده یه مادر عزیز، کوتوله هاش ناز و تمیز...
ما بیش از این دست روی دل نقش اول قصه مان نمی گذاریم و قضاوت را به شما خواننده محترم وا می گذاریم.
پایین اومدیم دوغ بود، بالارفتیم ماست بود، به جون هر چی مُرغه، قصه ما راست بود!!!