ما به مردها گفتیم: می خواهیم مثل شما باشیم. مردها گفتند: حالا که این قدر اصرار می کنید قبول!
و ما نفهمیدیم چه شد که مردها ناگهان این قدر مهربان شدند. وقتی به خود آمدیم، عین آنها شده بودیم. کیف چرمی یا سامسونت داشتیم و اوراقی که باید بهش رسیدگی می کردیم و دسته چک و حساب و کتاب هایی که مهم بودند....
با رئیس دعوایمان می شد و اخم اش را می آوردیم خانه سر بچه ها خالی می کردیم. ماشین ما هم خراب می شد، قسط وام های ما هم دیر می شد ...
دیگر با آنها مو نمی زدیم، آنها به وعده شان عمل کرده بودند و به ما خوشبختی های بی پایان یک مرد را بخشیده بودند.
همه کارهایمان مثل آنها شده بود فقط، نه خدای من! سلاح نفیس اجدادی که نسل به نسل به ما رسیده بود، در جیب هایمان نبود.