دیروز خبری به گوشم رسید که در یکی از شهرستان ها، دختری 12 ساله عاشق مردی 50 ساله شده است و مرد هم قبول کرده که با او ازدواج کند! در حالی که مرد دارای نوه نیز هست. ممکن است در نگاه اول ، با پیش داوری هایی که در ذهن شماست، تماما فحش و لعنت نثار آن مرد کنید و چه بسا دختر را نیز مورد عنایت قرار دهید! و شاید هم بگویید این اتفاقات زشت و ناگوار باید از جامعه ریشه کن شود. شاید بگویید: یعنی که چه؟ مرد هوس ران و دختر تازه به دوران رسیده!! سن پدربزرگشو داره خجالت نمی کشه!! و از این حرف هایی که مدت هاست در سریال های تلویزیون و رسانه های داخل و خارج تحویل ما داده اند و ذهنمان را پر کرده اند که چیزی را برای ما زشت جلوه دهند. اما ما باید منطقی باشیم نه پیرو احساس بی منطق، حرف هایی پشت سر هم بگوییم که فیلم و سریال ها می گویند.
اما من می خواهم به یک جنبه دیگر قضیه نگاه کنم. از یک زاویه دیگر. اگر چه ازدواج با این تفاوت سنی، یک اشتباه است، چرا که دو نفر مربوط به دو نسل کاملا منفک از هم هستند، اما مهم این است که بدانیم: تا نیازی در دو طرف پدید نیاید، نسبت به همدیگر علاقه مند نمی شوند.
دقت کنید و لطفا کمی آرامش خود را حفظ کنید....آن دختر در سن 12 سالگی به بلوغ جنسی رسیده و احساس کرده که نیاز به شوهر دارد. او توانسته این نیاز را با این شفافیت و وضوح برای جامعه بازگو کند. من می خواهم ازدواج کنم....با این مرد که مرا می خواهد! اگر الان بگویم: قریب به اتفاق دختران در سنینی بین 12 تا 15 سال، نیاز شدیدی به شوهرکردن پیدا می کنند اما به خاطر مسائل فرهنگی و خانوادگی این حس خود را سرکوب می کنند و سعی می کنند این انرژی را در راه های دیگر تلف کنند، ناراحت نمی شوید؟! خب گاهی حق هم ناراحت کننده هست.
آیا این حق دختران جامعه ما نیست که به محض اینکه نیاز به شوهر خواستن پیدا کردند، برای آنها شوهر مناسب وجود داشته باشد؟ مگر یک دختر در دین ما، چه شرایطی برای ازدواج نیاز دارد؟ فقط رشد و بلوغ. نه نیاز به پول، نه کار، نه سربازی، نه حتی رشد کامل عقل معاش!
در واقع این دختر دارد از حق خود دفاع می کند که می گوید: ای جامعه! اگر حق من را که شوهرخواهی است به من ندهی، من حتی حاضرم با این مرد 50 ساله دارای نوه هم ازدواج کنم تا به اندکی از حقم برسم. و این یک زنگ هشدار است.
ما حقوق زن را در چه چیز دنبال می کنیم؟ رانندگی، اشتغال، تحصیل، آزادی اجتماعی، ورزش های آنچنانی و .... . حال آنکه حق اصلی او همان است که این دختر 12 ساله بیان کرده.
در مورد این که چه اتفاقی می افتد که مرد 50 ساله قصد ازدواج مجدد می کند، شاید بعدا صحبت کنیم....ولی فقط باز خواهش می کنیم آرامش خود را حفظ کنید...متشکرم!
دو تا سوال در مورد خانمها برام پیش اومده، کسی می تونه با استدلال منطقی جوابشو بده؟؟؟!!
1- اگه خانم می تونه بره سرکار و پول در بیاره، چرا شوهر باید خرج زندگیشو بده؟
2- اگه خانم می تونه در هر اداره ای استخدام رسمی بشه، بعد هم می تونه تفنگ دست بگیره و بجنگه، چرا نباید مثل پسرها بره سربازی؟
البته سوال های دیگه هم داشتم، ولی چون یکم زیادی فلسفی می شد از حوصله جمع خارج بود!!!
حالا همین دو تا حل بشه کلاهم رو هم میندازم بالا.
خدا همه ما رو هدایت کنه.
«نیروی انتظامی اعلام کرد هر دختری با مانتو کوتاه موی بلند ناخن دراز واه و واه و واه پیدا بشه تو کوچه ها نه فلفلی نه قلقلی نه مرغ زرد کاکلی هیشکی باهش رفیق نشه»، تنها روی چارپایه، با صد مدرک و پایه، هرچی بزرگ هم بشه، باهاس بمونه، بترشه، میشه پیر و وامونده، صدخواستگار پرونده! حرفای خوبو بر نکرد، نصیحتم اثر نکرد، باباش می گفت: دختر، می خواهی شوهر کنی؟ نه که نمی خام نه که نمی خام. چادرو می یایی به سر کنی؟ نه که نمی یام، نه که نمی یام. چرا نمی یایی؟ واسه اینکه من صبح تا غروب تو خیابون، مشغول کار و گردشم، واسه خودم الکی خوشم، می رم میون بازار، چیز می خرم صد هزار، با این و اون گپ می زنم، دلها رو تپ تپ می زنم، وقتی می رم سر کار، با صاحبکار یار یار! همه رو سر کار می ذارم، خر می کنم، دلیل دارم! بیا ببین چه کیف داره، بی شوهری، تعریف داره! با یک کلام صحبت و حرف، صاحبکارت میشه مث برف، واست می برّه مرخصی، خیلی زیاد، بیا برسی، همه تو رو تحویل می گیرن، زل می زنن، چش می دوزن، مشتریا زیاد میان، پر می شه شرکت تا بخواین، رئیس تشویق می کنه، هی تورو تصدیق می کنه، هر سر برجی که می شه، 200تومن واریز می شه! می ری توبازار طلا، خرج می کنی بالا بالا، چیزای بیخود می خری، هرچیزی سرخود می خری! می ری لوازم آرایش، ده کیلو می خری بعدش، دوباره فردا می رسه، اگه خوابی دیگه بسه، پامیشی مثل وحشیا، باید مرتب بشیا! قبل سحر بیدارباشه، تا آرایش تموم بشه!! امروز باید من بتونم، صد نفرو بچّزونم!
حالا دیگه خسته شدم، خسته و درمونده شدم، نه این وری، نه اون وری، نه صاحب کار یه وری، مشتریا، چشم چرونا، توی بازار، مهربونا! نه دوست خاک بر سر من، نه همکارم، «یاورِ» من، هیشکی نشد همسر من! تنها و افسرده شدم، ذلیل و پژمرده شدم، ناراحتم پشیمونم، اگه بازم جوون بشم، قدر خدا رو می دونم، سالم سالم می مونم، چادرو من سر می کنم، حجابمو بر می کنم، زیاد نمی رم سر کار، تا قیمتی بشم هزار، بیان هزارتا خواستگار، از اون طرف قطار قطار، مثل همین همسایمون، دختر خوب مش رحمون، شده یه مادر عزیز، کوتوله هاش ناز و تمیز...
ما بیش از این دست روی دل نقش اول قصه مان نمی گذاریم و قضاوت را به شما خواننده محترم وا می گذاریم.
پایین اومدیم دوغ بود، بالارفتیم ماست بود، به جون هر چی مُرغه، قصه ما راست بود!!!