ای آنکه طوفانی تویی/ای آنکه بارانی تویی/ طوفان بیاید می برد/هم تو هم از سر باد را
حرف تو غیر از باد نیست/مغز تو که آباد نیست/کو تیشه فرهاد، نیست/ تا سفره سازد یاد را
شعر تو پاچه می درد/ طنز تو شیرینی برد/ بیچاره اینها می رسد/ استاد را استاد را
مردند اصغر توله ها، رفتند لعنت شد به جا،حاجی شمادیگرچرا؟ تو نشنوی فریاد را؟
باید رسانی بر زمین/پای مبارک را ززین/از خربیاگاهی پایین/بنگر دمی داماد را
کج، منحرف، معوج چرا/طبع خراب و لج چرا/تقلید از ایرج چرا/قدری بگیر ارشاد را!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آی ای طوفانی شبهای شعر هرزگی
ای نمک تو چاره کن از بهر ما بی مزگی
آی ای مرد بدون قافیه یا نه بگو
بی ردیف شعرهای هجوگویان مگو
کاش می گفتی فکاهی گر توانی ای کچل
آه دانم چون چلاغی در بلاغت ای مچل
ای که هزلیات را از بر تویی
این چرندیات را مادر تویی؟
چل سال اگر چلّه نشینیم رواست --> چون مُزد نصیحت ولی تیغ و بلاست
عزیز علیه ما عنتّم، حریص علیکم، بالمومنین رئوف رحیم...
افکلما جاءکم رسول بما لا تهوی انفسکم، استکبرتم؟ ففریقا کذبتم؟ ففریقا تقتلون؟!
یا حسرتا علی العباد!!
(توبه 128) (بقره 87) (یس 30)
اربعین حسینی تسلیت
محروم مغفور لهراسب دوپهری شعری سروده اند:
آبی نیست،
نانی نیست،
می نشینم لب جوی،
مردن ماهی ها،
تشنگی،من، نان، آب!
پاکی خوشه مرگ!
پدرم مویز می چیند،
خشکی دانه مویز،
سفره ای بی نان و،
لب دریایی تر!
تشنگی انگورها را هم،
مثل لب های ترک خورده،
مویز کرد!
چه دهی باید باشد
ده بالا
کوچه باغش مملو
از صدای دوپیس دوپیس
پارتی شاید باشد
باندهاشان پر موسیقی باد
ومویز را پدر
می رود در بازار
می فروشد دوزار
به اهالی ده بالایی
شاید این دوپیس ها
بهرشان پربارتر
شادتر، باحال تر
بزند هر شب و صبح
تا به آواز حقایق که در آن زندانی است
«دل تنهایی شان تازه شود»
یه شعر خوشگل گفتم، فقط نکته اش اینه که باید یکم روش فکر کنین که بفهمینش. خداکنه مفید باشه، ما که دعا می کنیم!!
قصه های «مسلمون» میخام یه قصه ای بگم- قصه بسته ای بگم باز کردنش با شماها- شما عزیز جان ما قهرمون قصه من- ساده ه و اهل وطن اسمش مسلمونه و دل- پاکه و از گناه خجل «مسلمون» قصه ما- دهاتیه، یک لا قبا فرهنگ و اینها نداره- دلش پره، مسافره گاهی یه حرفی می زنه- دل شما رو می رنجونه چونکه نگاش به شهریاس- یه شهریکه پر از گناس هر چی می بینه رو میگه- فرهنگ نداره اون دیگه! با شهرو مردمش یکم- بگی نگی یا بیش و کم نمی سازه، نمی تونه- آخه اون یه مسلمونه!! یه روز که واسه ی کاری- زد و اومد با سواری به شهر پر از شلوغی-دود و ماشین های بوقی! دید که تو این شهر بزرگ-خیابونا پر شده گرگ گرگا ولی هر قدر بودن-گوسفندا بیشتر تر بودن هرده تا گوسفند که میدید-یه دونه گرگ داشت می درید خیلی تعجب کرده بود-شاید تو خواب یا مرده بود؟! چشماشو هی مالش می داد-دید نه داره گوسفند میاد اما عجیب تر از اونا-گوسفندا بودن، ای خدا! رو گوسفندا نوشته بود-بیا بخور گرگ عنود! هرچی که گرگا می زدن-گوسفندا بیشتر می شدن پیش خودش هی فکر میکرد-رنگش شده بود زرد زرد چرا اینا اینطورین؟- گوسفندا کودن نبودن! هر چی اونا بیشتر بیان- گرگای بیشتری میان غذا تو هر جا بیشتره- گشنه اونجا زیادتره باید که اینقدر نیان-گوسفندای بسته زبان تا که گرگا هم کم بشن- یا شایدم آدم بشن!! اگه که مجبورن بیان-سعی بکنن مخفی بیان پشمای زیباشونو با- یه پوششی یا که قبا بپوشونن که نبینن- گرگای بی اصل و وطن قصه رو این طوری نوشت-شاعر ما تا که سرشت تعبیر شعرو بدونه- اگه ندونه پنهونه!!