می گیم این راه سرانجام کی منتهی می شه به پول؟ می گه: کی بود؟ چیه؟ چرا منو تحت فشار قرار می دید؟ ....
بعدش هم می گه: پول؟! پول دیگه چیه؟! ما می گیم: پول یا همون دلار...دلار ارزی جواب می ده: دلار؟! مگه قرار بود دلار بگیریم....اصلا دلار کجا بود؟ ما از داخل مشکل داریم. حالا انرژی هسته ای مون را دادیم که دادیم. فدای سرم. عوضش رای اوردیم!! می گیم: مگه وعده نداده بودی؟ گشایش ایجاد می کنم. چرخ زندگیتون می چرخه...البته اگه سانترفیوژ نچرخه؟!! می گه: من و وعده؟ اصلا و ابدا. من گفتم رابطه مون رو با دنیا درست می کنیم که کردیم...حالا همه دارن هی میان و هی میرن. دست می دن. ماچ می دن با مسئولین ما. دیگه از این بهتر می خواستین؟ اصلا شما تاحالا با یک اروپایی ماچ دادین؟ اصلا تاحالا اروپا و آمریکا رفتین ببینین چقدر قشنگه؟ خب هر وقت پول دار شدین مثل ما برین....خیلی جای قشنگیه!!!
بابا اصلا این کیک زرد رو کی می خواد بخوره؟ ما فقط کیک کاکائویی قهوه ای می خوریم. زرد ها رو دادیم رفت تا دلشون رو به دست بیاریم. مگه این بده؟
وقتی می گیم: دستاورد نداشته. مگه چی تغییر کرده که دلمون خوش بشه؟ جواب می ده: شما نمی بینید. چشمهاتون رو باز کنید. شاید هم چشمهایتان را باید بشویید و جور دیگر ببینید!! این همه رابطه فرای ضابطه! این همه ماچ و بوسه! این همه واردات گندم! این همه صادرات نفت خام! حتی از شاه پهلوی هم صادرات روزانه مان داره بیشتر می شه!!!! حالا درسته دلار نمی دن ولی بعدا که سوئیفت باز شد می دن. خیالتون راحت. من از طرف اونها تضمین می کنم!
می گیم: دومیلیارد دلارمون رو خوردن و بردن. این چی؟ می گه: غلط کردن! اما اونهایی که خوردن یک عده کمی بودن. اهالی برجام که نبودن. مثلا جان کری جان که نبود. آدم های بد دیگه بودن!
حکایت: دو نفر نزد پادشاهی روند و مدعی شوند که مردانی جلیل و درستکاربوده و درضمن خیا طانی زبردست وما هرند و توانایی بافتن پارچه ای را دارند که تار و پودش از طلا و نقره می باشد و از آن پارچه لباسی زیبا می دوزند که برازنده پادشاه باشد. ولی هنرآنها کاری نو نبود و درگذشته هم انجام شده بود.
اما دو خیاط ادعا می کنند پارچه سحرآلود آنها خاصیتی دارد که تنها آدمیان پاک ونجیب می توانند آن را ببینند وآدمیان نا پاک ( حرام زاده ) توان دیدنش را ندارند واین جامه وجه امتیازپادشاه با هم ردیفان خود می گردد .
پادشاه که دوست داشت تک باشد وبا بقیه فرقی داشته باشد به شعف آمده به وزیرخود دستور میدهد اسباب مورد نیاز دو خیاط را مهیا نماید.
دو خیاط پشت درهای بسته اتاقی مشغول کار می گردند وهر از گاهی برای بافتن ودوختن جامه پادشاه درخواست طلا ونقر وجواهرت می کنند.
بعداز گذشت چند روز پادشاه وزیرش را برای بازدید کار خیاطان نزد آنها می فرستد.
وزیر در ورود خود به کارگاه مشاهد می کند دو خیاط یکی دستگاه با فندگی راحرکت میدهد ودیگر ی سوزنی را در هوا به حالت دوختن تکان میدهد. خیاطان از وزیر می پرسند :آیا پارچه و جامه زیبا ست ؟
وزیر هرچه تمرکز وتلاش می کند چیزی نمی بیند ولی برای اینکه متهم به نا پاکی نشود شروع به تعریف وتمجید می کند واین کاررا در حضور پادشاه نیز تکرار می نماید.
خلاصه اینکه بعداز گذشت یک ماه دو خیاط ماهر داستان ما که ژست وحالت گرفتن لباسی نفیس در دست را داشتن برای پرو نزد پادشاه ودرباریان می روند .
پادشاه بیچاره هر چقدرچشمانش را می مالد که لباس اسرآمیز را ببیند چیزی نمی بیند ولی برای اینکه اطرافیانش متوجه نشوند او نا پاک است وانمود میکند در حال پوشیدن جا مه خیالی است.
وزیر ودرباریان هم شروع به به به وچه چه کردند می کنند .دو خیاط جلیل وبزرگوار وماهرهم با گرفتن دست مزد عالی و برداشتن جواهرتی که مصرف نشده بود از شهر خارج می گردند.
قرار بر این میگردد مردم شهر روز بعد برای تما شا ی لباس خاص پادشاه در میدان جمع شوند.
پادشاه متکبرانه با کرشمه وحالتی که قصد دلبری از مردم را داشت گام به میدان می نهد.
ناگاه کودکی با خنده می گوید پادشاه لخت است .
بعد از چند دقیقه تمام انسانهای که در آنجا بودند
فریاد می زنند پادشاه لباس بر تن ندارد .چهره پادشاه کم کم تغییر می کندودیدنی تر میشود.
این در حالیست که آن دو شیاد از آنجا دور شده بودند...
داستانی که هنوزهم مصداق دارد ...
این ماجرا در دانشگاه واحد «رطب آباد» علیا رخ داده است.
یک روز استاد داشت سر کلاس «م» درس می داد و همه به دقت گوش داده و نظر می دادند و بحثی بس کانترو ورشال! در گرفته بود که ناگهان یکی از استادان از کلاسی دیگر به نام «د»، فردی را برای مذاکره و بحث بر سر مسائل امتحانی مهم به کلاس م فرستاد. پس از مدتی که روند روال پروسه فرایند طبیعی کلاس بصورت کاملا طبیعی طی می شد، استاد دید در کلاس زمزمه هایی به گوش مبارک می رسد که ساز مخالف سر می دهند. از قضا فرد شخیصی از کلاس با مهمان بر سر مسائل نه چندان جزئی، دعوا و بگومگو کرده و با دست گردن مهمان را نوازش کرده است. مهمان نیز پاسخ محبت وی را داده و چک آبدار پرملات را بر چهره نورانی وی طنین انداز فرموده است؛ غافل از اینکه اینجا کلاس است و محل درس و گفتگو، و نه میدان ووشو و آی کی دو! استاد را غیرت استادی فرا می گیرد و خود بدتر از همه، مهمان را با نوازش های آبی! (مانند آب دولیو، آب چاگی و سایر اصطلاحات تکنواندومآبانه!) به در رانده و مهمان نیز ناراحت از اوضاع قاراشمیش، عطای کلاس را بر لقایش ترجیح داده است. حال در این اوضاع فلکی و بگومگوی الکی، سر و صدای بی مورد و خون قرمزه یا رِد! کسی باید باشد تا بار تحمل عواقب به کتف کشد و در اصطلاح عوام، خری نیز که حجم سنگین باقالی را بار کرده، بتواند راه رود.
اصلح الله تعالی کل شیء بقدرته!
هر چند نصیحت نبدی جای کلاسی
گو یقه رها کن و بمان حضرت عباسی!!