بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
آری...واقعا امروز آسمان در غم فقدان این عالم عالیقدر و مجاهد وارسته حضرت آیت الله مهدوی کنی رضوان الله علیه می گریست. سخت است که پدر نباشد..آن هم پدری که صدها و هزاران نفر مشتاق نصایح اویند.
خاطره ای از شکنجه های او از زبان خود ایشان:
"از جمله شکنجههایی که میکردند و بسیار دردناک و کشنده بود، آویزان کردن از سقف بود. چشمهایم را بسته بودند و از دو دست، از سقف آویزانم کرده بودند. با کابل میزدند و میچرخاندند. خون از پاهایم زیاد آمده بود. گاهی که پاهایم به زمین میرسید، احساس میکردم، زیر پاهایم نرم است و پاهایم، با چیزی نرمی تماس میگیرد. بعدها فهمیدم، آن چیز نرم که پاهایم به آن میخورده، خون بوده که از دیگر شکنجهشدهها آنجا ریخته و روی هم انباشته شده و بسته است.
در حالیکه از سقف آویزان شده بودم و بازجو مرا میچرخاند و میزد، شمارش معکوس میداد و میگفت: «چرا خودت را به کشتن میدهی. بهزودی قلبت را از کار میاندازم. هرچه زودتر اقرار کن و خودت را از این گرفتاری نجات بده.» ولی من در آن حال، این آیه شریفه را میخواندم: «ربنا افرغ علینا صبراً و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین» واقعاً این آیه به من آرامش میداد. به یاد دارم، هنگامی که این آیه شریفه را تلاوت میکردم، فردی بهنام اسدی، که بازجوی من بود، میگفت: «چی چی میگویی؟ ربنا! ربنا!» گفتم: «با خدای خودم هم حق ندارم صحبت کنم؟» این احساس آرامش را هم در سلول وزیر شکنجه داشتم و هم در تبعید. خوشحال بودم از این که برای خدا، سختی میبینم. [در این قسمت بنده یاد دارم که ایشان سر کلاس می گفت: من به شکنجه گر گفتم: تو کار خودت را بکن، من هم کار خودم را می کنم!!-مسلمان88]
به یاد دارم، در همان اوان دستگیری، پاهایم بر اثر شکنجه، به شدت مجروح شده بود و درد میکرد. وارد سلول که شدم، جوانی را دیدم که در سلول نشسته است. او وقتی که حالت مرا دید، این آیه را خواند: «ولا یستخفنک الذین لایوقنون» این آیه، چنان آرامشی در من ایجاد کرد که همه آن دردها را از یاد بردم. البته خود این شخص، حالش خیلی از من وخیمتر بود. از بس که شکنجه شده بود، گوشت ساق هر دو پایش، ریخته بود و به استخوان رسیده بود. از پوست رانش برای ترمیم پوست پاهایش برداشته بودند و به روی و کف پایش وصله کرده بودند. با این حال، از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. البته بچه مسلمانها، نوعاً این چنین روحیهای داشتند. در مقابل، کمونیستها، خیلی ضعیف بودند و نمیتوانستند در برابر شکنجهها تاب بیاورند."
یاد استاد عزیز و پدر گرامی مان همیشه بخیر و راهش پر رهرو باد. همیشه دوست داشتم زمان مرگ، ایشان بر بنده نماز بخوانند. چون نماز میت که می خواندند، حقیقتا احساس می کردم همه چیز همزبان با ایشان نماز می خواند. در آخر از خداوند می خواهیم: عفوک عفوک عفوک...
زمانی آیت الله جوادی آملی جبهه مشرف شده بودند تا ملاقاتی با بسیجیان داشته باشند. در میان رزمندگان نوجوان باصفایی بود که 14 سال داشت. پایین ارتفاع چشمه ای بود و باران گلوله از سوی عراقی ها می بارید. لذا فرماندهان گفتند برای وضو هم به آنجا نروید. بالا بنشینید و همانجا تیمم کنید. هنگامی که آیت الله جوادی تشریف آوردند، دیدند که آن نوجوان 14 ساله داشت به سمت چشمه می رفت برای وضو. بسیجیان هرچه فریاد زدند نرو خطرناک است، آن نوجوان گوش نکرد. آخر متوسل شدند به این عالم وارسته، حضرت آیت الله جوادی آملی که آقا! شما کاری بکنید.
آقا نوجوان را صدا کردند که عزیزم کجا می روی؟ گفت: میروم پایین وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم! پایین خطرناک است. فرماندهان گفتند می توانی تیمم کنی. شما تکلیفی ندارید. همان نماز با تیمم کافی است. نوجوان نگاهی بسیار زیبا به چشمان مبارک این عارف بزرگوار کرد و لبخند زیبایی زد و گفت: بگذارید حاج آقا نماز آخرمان را با حال بخوانیم و رفت وضو گرفت و یک نماز باحالی خواند و برگشت.
دقایقی بعد قرار بود عده ای از بسیجیان بروند جلو و با عراقی ها درگیر شوند. اتفاقا یکی از آنها همین نوجوان 14 ساله بود. یکی دو ساعت بعد آیت الله جوادی را صدا کردند و گفتند: حاج آقا بیاید پایین ارتفاع. دیدند جنازه ای آورده اند. آیت الله جوادی آملی نشستند و دیدند همان نوجوان با همان لبخند زیبا پرکشیده و رفته. آیت الله جوادی آملی کنار جنازه اش روی خاک نشستند، عمامه از سر برداشتند و خاک بر سر مبارکشان ریختند و گفتند: جوادی! فلسفه بخوان. جوادی! عرفان بخوان. امام به اینها چه یاد داد که به ما یاد نداد؟! من به او می گویم نرو و او می گوید بگذار نماز آخرم را با حال بخوانم. تو از کجا می دانستی که این نماز، نماز آخر توست؟