این مطلب را از باب «و اما بنعمة ربک فحدث»، یعنی در مورد نعمت پروردگارت سخن بگو و صحبت کن و آن را بازگو کن، بیان می کنم.
دوست خیلی نزدیک خودم، ازدواج کرد اما کسیباورش نمی شد با این شرایط بتواند ازدواج کند. در سال 1390، دانشجوی ترم سوم کارشناسی ارشد بود. یعنی هنوز مشغول نوشتن پایان نامه نیز نشده بود. چندمدت بود که به فکر ازدواج بود و تلاش می کرد و این در و آن در می زد، اما هر چه سعی کرد، نتوانست مورد دلخواه خود را که بتواند با شرایط عجیب او سازگار باشد پیدا نمی کرد. این بود که هر چه می کرد به درب بسته می خورد. چرا گفتم عجیب؟ شما فرض کنید، یک دانشجوی شهرستانی (شهرستان جنوبی) که در تهران مشغول تحصیل است، شغلی که ندارد که بخواهد امرار معاش کند، سربازی هم که مشمول است و نرفته است. خانه ای هم از خود ندارد. ماشینی هم ندارد. خانواده پولداری هم ندارد که بتوانند او را کامل تامین کنند. سرمایه ای هم جمع نکرده یا در حساب بانکی اش ندارد که بتواند با پشتوانه آن زندگیش را بچرخاند. حرفه خاصی هم بلد نیست که بخواهد از طریق آن، سرمایه ای برای خود جمع کند! بعد بااین شرایط بسیار بد، او به دنبال موردی می گشت که بسیار کم توقع باشد! مهریه را بسیار پایین بگذارد! خانواده بسیار خوب و صمیمی ای باشند و آن دختر را نیز کاملا حمایت کنند، یعنی تقریبا آن خانواده این پسر را به فرزندی قبول کنند!! آخر کدام خانواده پیدا می شد که به چنین فرد آس و پاسی همسر بدهد؟ لذا هر جا می رفت، به او ایراد کار، سربازی، شغل ثابت با حقوق دائم، ماشین، خانه و ... را می گرفتند. او هم که اینها را نداشت، با دل شکستگی از این خانواده به آن خانواده می رفت! خانواده خودش، دیگر از دست او خسته و آزرده شده بودند تا اینکه یک روز به او گفتند: تو باید چندی صبر کنی که شرایطت مساعدتر بشود و به یک وضع ثابتی برسی تا در خانه هایی که می زنیم، آبرومندانه تر و با عزت تر باشد. اما او که فردی مذهبی بود، دائما به آنها می گفت: خدا وعده کرده است که اگر فقیر باشید و ازدواج کنید، شما را بی نیاز می کند. الان وقت سررسید وعده خداست. و من مطمئنم خدا خلف وعده نمی کند. به خاطر همین دائما بر خواسته خود اصرار می کرد و خانواده اش را به همراه خود به در خانه های مختلف می کشانید!
تا اینکه بالاخره در بهار سال 90، مورد دلخواه خود را پیدا کرد. خانواده ای که از لحاظ توقع، در حد بسیار بسیار پایین بودند اما از نظر مادی و مالی، در وضع خوبی به سر می بردند! به حدی که هیچ ایرادی از نظر شغل، سربازی، تحصیل، کار، سرمایه، ماشین، خانه و ... به او وارد نکردند و فقط ملاک خود را اخلاق خوب گذاشتند. جالب است که آن خانواده به او می گفتند تو فقط اخلاقت خوب باشد، بقیه اش را خدا خودش درست می کند. عجیب این که هر چه این پسر به آنها از معایب خود می گفت، آنها توکلشان را بیشتر می کردند و تازه به این پسر هم دلداری می دادند! هر چه این پسر می گفت من از خود خانه جدایی ندارم. آنها در جواب می گفتند: ما هم از ابتدا خانه نداشتیم، اما خدا به ما داد! عجبا. من کار با حقوق ثابتی ندارم، آنها می گفتند: اشکال ندارد. خدا خودش کار را درست می کند. او می گفت: من مهریه بسیار پایین را قبول دارم، آنها و همچنین دخترشان می گفت: اتفاقا ما هم با مهریه بالا بسیار مخالفیم. مهریه خوشبختی نمی آورد. می گفت: من هزینه مراسم عروسی آنچنانی را ندارم: می گفتند: مراسم اصلا مهم نیست. اصلا بروید به ماه عسل و نیازی به مراسم گرفتن نیست!! پسر از این همه نعمت خدا که به یکبارگی بر سر او نازل شده بود، بسیار شگفت زده و مات و مبهوت شده بود.
خلاصه همه شرایط فراهم بود؛ ظرف مدت یک هفته، با دختر آن خانواده (با صیغه محرمیت) نامزدی کرد. در حالی که برای ادامه تحصیل همچنان به تهران سفر می کرد و گاهی به خانه سر می زد. در این مدت از درآمدهایی که بصورت پاره وقت و اندک از کارهای دانشجویی در می آورد، خرج خود را تامین می کرد. درس را تمام کرد و پایان نامه اش را با نمره 19 به پایان رسانید و مدرک کارشناسی ارشد را گرفت. به شهر خود مراجعه کرد، در دانشگاه شهر خود، به طور غیرمنتظره ای در قسمتی از آن با حقوق ماهانه 300 هزار تومان مشغول به کار شد. و زندگی را با کمترین هزینه ها می گذراند. (دقت کنید در سال 91)
در سال 1391، وی با مهریه یک جلد کلام الله مجید و مهر السنّه یعنی مهریه حضرت زهرا (س) (که در سال91 حدودا معادل 3 میلیون تومان بود) عروسی کرد در حالی که هنوز ماهانه 300هزار تومان را بعنوان حقوق می گرفت! عروسی خود را در بهار سال 91، با پنج 5 میلیون تومان دقیق، برگزار کرد. بله. درست شنیدید، عروسی در تالار، فقط پنج 5 میلیون تومان. با 400 نفر مهمان و شیرینی، شام و میوه و تمام دیگر رسومی که در عروسی ها مرسوم است! (البته با کمک گیری از خدمات کانون ازدواج آسان شهرشان که در اکثر شهرها وجود دارد.)
خانه را چه کرد؟ پارکینک منزل پدری خود را با وام ازدواج، تبدیل به یک واحد مسکونی 40 متری کرد و در آن سکونت پیدا کرد. البته اقساط وام ازدواج را نیز تا چندمدت پدرش تامین می کرد. ولی از مدتی بعد، خود عهده دار این اقساط هم شد.
مدتی بعد، توانست در گزینش یکی از ارگان های نظامی کشور، ظرف مدت 1 ماه قبول شود (شما خود می دانید گزینش های رسمی چقدر طول می کشد) و هم اکنون هم در آن شغل به سر می برد. از این طریق سربازی او هم حل شد. اکنون او حقوق مکفی دارد. توانسته است ماشین تهیه کند و خلاصه زندگی اش حسابی روی ریل افتاده است!
این موردی بود که من به چشم خودم با تمام وجود آن را دیدم و حس کردم که وعده خدا حق است و اگر گفته است فقیر هم باشی ازدواج کن و خدا تو را بی نیاز می کند، واقعا هم همین طور شد و وعده خداوند صحیح از آب در آمد. این ماجرا، ابدا یک داستان یا قصه ساختگی نیست. واقعیت زندگی است. آنچه که اتفاق افتاده و تجربه شده است. پسرها این داستان واقعی را که اخیرا اتفاق افتاده است، با دقت به یاد داشته باشند و همیشه به وعده خدا امیدوار باشند و بر اساس آن اقدام کنند. دخترها، این داستان را در دل خود ثبت و ضبط کنند و اگر خواستگاری با شرایط مادی ضعیف اما فرد خوب و مورد اطمینان برای آنها آمد، به هیچ عنوان غصه مسائل مادی ازدواج را نخورند و اگر ایمان و امانتداری او را پسندیدند، ازدواج کنند و مطمئن باشند همه آنچه می خواهند خداوند به آنها می دهد و از آن بهتر را نیز در پیش رو دارند.