حسودی با ناحسودی رفاقت داشت. و چه بد رفیقی بود. اگه بگی حسود یک ذره به خوبیهای ناحسود، حسد می ورزید! اصلا و ابدا! هرروز وضعش خراب تر و خراب تر می شد. هی چشمش به مال مردم قلنبه تر می شد و هی می خواست هیچکی هیچی نداشته باشه و هرکی داره با زندگیش حال می کنه یک بلایی، عذابی، خرابی ای، زحمتی، رنجی، سختی ای ، کوفتی، زهر ماری ... بخوره تو سرش که دیگه بلند نشه دل آقا آروم شه! خودش هم می دید مال رفیقش بیشتر می شه و خودش فقیر تر، عوض اینکه فکر کنه چرا، هی چش می زد به دیگران. ای بترکه چشم حسود! تا اینکه یکدفعه خدا بهش کلی چیز میز داد. این قدر بهش داد که تا خرخره رفت تو مال دنیا. مثل بادکنک این قدر باد کرد و باد کرد، تا اینکه یکی مثل خودش، سر رسید و با یک چشم زخم کوچک، ترکاندش و فرستادش ته دره!! عجب پسری بود پسر رفیقش!!!
خدایش مورد عنایت قرار دهد و در جوار قارون جای فرماید