بوشک و بارباکیو، دو فرمانده یک پادگان نظامی بودند که خیلی بایکدیگر کل کل نیز داشتند. قبل از فرماندهی، شغل هر دو شیرهمالی بود و در این امر تبحر خاصی داشتند. اول تو اون پادگان، بوشک فرمانده شد. بارباکیو به او گفت: بوشک نامرد، تا من مشغول بودم، سریع مثل موشک رفتی شدی رئیس پوشک (پادگان)؟ با همه آره با ما هم آره؟ بوشک گفت: باربا سیاه کله پوک، بس که زدی شیره و پک، خل شدی تا حدی خنک، من و تو که بازیچه ایم، ما همگی تربچه ایم، بالا بالاها رئیسن، خیلی خطرناکه حسن. برنامه ریختن برامون، باید بریزم کلی خون، تمام پادگانا رو، باید بکنم من درو....
احتمالا ادامه دارد!...