محروم مغفور لهراسب دوپهری شعری سروده اند:
آبی نیست،
نانی نیست،
می نشینم لب جوی،
مردن ماهی ها،
تشنگی،من، نان، آب!
پاکی خوشه مرگ!
پدرم مویز می چیند،
خشکی دانه مویز،
سفره ای بی نان و،
لب دریایی تر!
تشنگی انگورها را هم،
مثل لب های ترک خورده،
مویز کرد!
چه دهی باید باشد
ده بالا
کوچه باغش مملو
از صدای دوپیس دوپیس
پارتی شاید باشد
باندهاشان پر موسیقی باد
ومویز را پدر
می رود در بازار
می فروشد دوزار
به اهالی ده بالایی
شاید این دوپیس ها
بهرشان پربارتر
شادتر، باحال تر
بزند هر شب و صبح
تا به آواز حقایق که در آن زندانی است
«دل تنهایی شان تازه شود»